عبرت انجمن جایی ست مأمنی که من دارم


غیر من کجا دارد مسکنی که من دارم

در بهار آگاهی ناز خودفروشی نیست


رنگ و بو فراموش است گلشنی که من دارم

موج گوهرم عمریست آرمیده می تازد


رنج پا نمی خواهد رفتنی که من دارم

منت کفن ننگ است بر شهید استغنا


غیرت شرر دارد مردنی که من دارم

خامشی ز هیچ آهنگ زیر و بم نمی چیند


نا شنیده تحسینی ست گفتنی که من دارم

وضع مشرب مجنون فاش تر ز رسواییست


در بغل نمی گنجد دامنی که من دارم

دار و ریسمان اینجا تا به حشر در کار است


شمع بزم منصوری ست گردنی که من دارم

آه درد نومیدی بر که بایدم خواندن


داشت هرکه را دیدم شیونی که من دارم

پیش ناوک تقدیر جستم از فلک تدبیر


گفت دیده ای آخر جو شنی که من دارم

چرب و نرمی حرفم حیله کار افسون نیست


خشک می دود بر آب روغنی که من دارم

حرف عالم اسرار بر ادب حوالت کن


دم زدن خس و خار است گلخنی که من دارم

غور معنی ام دشوار، فهم مطلبم مشکل


بیدل از زبان اوست این منی که من دارم